۱۳۹) نگار جون و منیره برگشتن و چهار روز تنهاییِ من و کامیار به پایان رسید.. ولی چیزی که دلگرمم…
بیشتر بخوانید »کیانوش با عصبانیت به سمتم اومد و گفت : _ به به خانوم فراری نفسم رو با عصبانیت بیرون…
بیشتر بخوانید »با رسیدن به خونه نفس عمیقی کشیدم که از دیدش دور نموند خنده ای کرد و دستشو رو بوق…
بیشتر بخوانید »به یکباره دستاش رها شد و من از جلوی دیدش دور شدم پله ها رو بالا رفتم و خودمو…
بیشتر بخوانید »خواستم کامل بلند بشم که دستشو برد لای موهام و موهامو نوازش کرد و عاشقانه بهم نگاه کرد.. _فراموش میکنم..…
بیشتر بخوانید »سرمو معذب پایین انداختم و لب گزیدم همین مونده بود که ابراهیم بیاد و منو تو اون وضعیت ببینه…
بیشتر بخوانید »همین فکرها اذیتم میکرد همین فکرها زندگیمو مسموم میکرد. همینا اجازه نمیداد که من با شهریار خوب برخورد کنم.…
بیشتر بخوانید »کامیار لیلی زندگی منو عوض کرده بود.. منو به زور از قبر کشیده بود بیرون.. قبری که برای زنده…
بیشتر بخوانید »با چشمهای گشاد شده نگاهش کردم و گفتم : -چرا اینقدر با کینه حرف میزنی؟ گردشی به چشماش داد…
بیشتر بخوانید »۱۲۳) صبح با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم.. ساعتو نگاه کردم.. ۱۱ بود.. حسابی خوابیده بودم.. رفتم و…
بیشتر بخوانید »