بلند گفت-بخواب…بخواب تا باز حالت بد نشده… با همه ی بی توانیم هولش دادم عقب-برو کنار…برو…کنار… محکم گرفتم… قوی تر…
بیشتر بخوانید »رمان سرگیجه های تنهایی من
مشتم رو با تمام قدرت کوبیدم تو سرم..باید خفه میشد…چطور به خودش اجازه میداد اینقدر راحت درباره ی …. -ع*و*ض*ی…
بیشتر بخوانید »-سلامتی.تو چه خبر؟سه شنبه وقتت آزاده؟ فکری کردم…سه شنبه ولنتاین بود…روز تولدم…مثل هر سال بی برنامه بودم.. پوفی کردم و…
بیشتر بخوانید »هنوزی در کار نبود…من دیگه دوسش نداشتم…ارزونی همون دختره ی ….آی خدا نه!اتابک از سر اون دختره هم زیاده…. -منو…
بیشتر بخوانید »-بریم… کنار وایسادم تا اول اون از در بره بیرون و بعد خودم دنبالش راه افتادم… -شالت نازکه ها! غرغری…
بیشتر بخوانید »گوشی رو قطع کرد….از این محبتاش دلم بدجور گرم میشد! حالا شاید غذا خوردن بهش میچسبید،ولی همین یه جمله اش…
بیشتر بخوانید »باز صدای اتابک رو نشنیدم… -آره دیگه…پای این جوجه که میاد وسط منو فراموش میکنی! پوزخندی زدم! بی توجه به…
بیشتر بخوانید »نام رمان : سرگیجه های تنهایی من نویسنده : سید آوید محتشم فصل اول اتابک تمام قدرتم رو برای…
بیشتر بخوانید »