نیوراد ماشین را ناشیانه کنار ماشین آرس پارک میکند. دیاتا از بعد آن لحظه با لبخندی کنج لب ،…
بیشتر بخوانید »رمان آفرودیت و شیطان
سان فرانسيسكو ، پارك هاى زيادى داشت. درخت هاى سر به فلك كشيده با شاخه هاى تنومند ، گل…
بیشتر بخوانید »آمریکا / سان فرانسیسکو یک ساعتی از رفتن آرس می گذشت. نیوراد همچنان روی همان کناپهی راحتی لم داده…
بیشتر بخوانید »ایران / تهران صادق با غضب نگاه خونینش را از نیما ، کارگر تره بار می گیرد و باز…
بیشتر بخوانید »ایران / تهران پلک هایش بی رمق بودند و هر لحظه ممکن بود روی هم بیفتند اما با این…
بیشتر بخوانید »مهراب چشمانش را آرام آرام باز می کند . پنجره ی بی پرده ی رو به رویش آفتاب را…
بیشتر بخوانید »ایران / تهران _ عشق منطق نمی شناسه …منطق منم تویی ! سیمین از جمله ی فرشاد گر می…
بیشتر بخوانید »آمریکا / سان فرانسیسکو دیاتا به حتم گیج شده بود . این رفتار های ضد و نقیض پسرک امانش…
بیشتر بخوانید »آمریکا / سان فرانسیسکو نمی دانست چند ساعت است که دارند در آین ناکجاآباد خاکی راه می روند .…
بیشتر بخوانید »شوکه و ترسیده از جایش بلند می شود . کجا بود ؟ صدای پسرک بود …به خدا که صدای…
بیشتر بخوانید »فرمان ، صندلی چرم دوزی شده ی ماشین ، کاپوت خاک گرفته ، همه و همه برایش تازگی دارد…
بیشتر بخوانید »آمریکا / سان فرانسیسکو بی فکر می گوید _ من جسممو از دست دادم ! باور نمی کند .…
بیشتر بخوانید »آمریکا / سان فرانسیسکو شوکه می شود . سایه های گذشته ، خاطراتی که با نیوان و کوشا داشت دورش…
بیشتر بخوانید »سرش را محکم میان دستانش می گیرد . حالش بد بود . نمی ارزید ، به خدا که نمی…
بیشتر بخوانید »ابروی سمت چپش بالا می رود . چشمانش به یک باره از آن درماندگی فاصله گرفته و جایش را…
بیشتر بخوانید »